اومدم مهمونی. لباسی رو تنم کردم که یه روزی با کسی که دوسش داشتم رفتیم خریدیم. ما ادما یه مدت کوتاه یه روزگار یه زمان اندک کنار همیم . فقط اخرش یه سری خاطره میمونه یه سری حسرت . یه سری حس های خوب و بد . مهم اینه میگذره و نمیمونه روی یه نقطه . گرفته ام. حس گذر و از دست دادن ها رو درک کردم و دیگه برام مهم نیس یه بار این اتفاق یا چند بار. دلم میخواد در لحظه خوشحال باشم هرچند در لحظه بودن ادمو روزمره و تباه میکنه و نیازمند هدف . ولی هر وقت خواستی، برو ،هر وقت خواستم ،میرم، دوست دارم تا وقتی با همیم بمون خوش بگذره . فقط همین. چون زندگی هیچ تهی نداره که بخوام و فکرشو کنم که تا تهش چجوری و با کی باشم .. حرفام ناراحتت نکرده باشه . ناراحت بشی دلگیر میشم..